.
من روی شیشه ی اتوبوس آدمک های خوشحال می کشم و با خودم فکر می کنم دیگر نمی خواهم روزهای خوب بارانی ام با خیال غمگین تو به خاطرات تلخ تبدیل شوند. دیگر نمی خواهم وقتی به نوزدهم دی ماه نود و چهار فکر می کنم یاد خیال غمگین تو بیفتم. دلم می خواهد نوزدهم دی ماه خلاصه شود در ساعت ها زیر باران قدم زدن و آدمک های خوشحال روی بخار شیشه ی اتوبوس کشیدن. دیگر تحمل روزهایی که با نبودن تصاعدی ت غمگین شده اند را ندارم. آن وقت متن های خوشحال می نویسم و دیگر کسی نمی گوید "#پلی متن هایت را دوست دارم، ولی غمگین نباش" و مجبور نمی شوم به خاطر خیال او به متن هایم #خوش_بختی و #خوشحالی اضافه کنم و دلخوری هایم را قورت بدهم. مجبور نمی شوم در مقابل حرف های شما سکوت کنم و فقط به نشانه تایید سر تکان بدهم...
مجبور نمی شوم ساعت ها میان اتاق کوچکم از درد به خودم بپیچم و حرف نزنم. نوزدهم دی ماه برای من روز خوبی ست. چون خوشحالی های کوچک و لقمه ای دارد و دیگر نمی گذارم غول ناراحتی عظیمی همه شان را ببلعد و من را با یک کوه فکر و فلسفه بازی و شعر توی یک اتاق تاریک تنها بگذارد، شما که هیچ وقت نفهمیدید این شب ها چطور می گذشت... یا اصلا می گذشت؟ یا مثل زخم عمیقی تا ابد روی خاطره ی نوجوانم جاخوش می کرد.
می روم ادوار شعر معاصر در ایران بخوانم، بالا و پایین بپرم و اصلا فکر نکنم که کسی دیگر خودش نیست که می گوید هست... و من هم به دروغ باید سر تکان بدهم...